راهرفتنِ پنگوئنها را که تماشا میکنم، حرصم میگيرد. آنقدر سلانهسلانه راه میروند، انگار تمام آسمان و زمين را يکجا بالاکشيدهاند؛ کارِ مهمِ ديگری هم باقی نمانده.
کم نصيب میشود که دوتا مستند را پشتِ هم ببينم. غالبِ مستندهای جانوری، گاهی آنقدر شکلِهم از آب درمیآیند که رغبتی برای تماشای دومی نمیمانَد؛ اما رژهٔ پنگوئنها* حکايتش فرق میکرد. کلی فلسفه پشتش داشت که فکر و خيالش، موقع تماشای آنيکی هم کنارم نِشسته بود. سخت باور میکنيد که اين سرزمينِ سرد، با آقابالاسرهايش اينقدر کجخلقی کند.
قطب، همينجوری که نگاه میکنی، مثلِ يک ساتنِ سفيدِ خيس، افتاده تهِ دنيا که خشک شود. کسی هم کاری به کارش ندارد. اما آقای توی فيلم دومی میگفت سرمايش تا شصت درجه زيرِ صفر هم میرسد؛ یعنی شده که برسد. آنجا فلسفهٔ زندگی، دخلی به انديشههای شيکِ هگل و نيچه و شوپنهاور و باقیِ رفقا ندارد. جانکندنِ اين زبانبستههاست، برای جانبهدربردن از اين جهنم!
حُسنِ بزرگِ فيلم اين است که خوب ساخته شده. هيچجايش کجوراستیِ دوربين و ضربآهنگِ تدوين و اين داستانها حواست را پرت نمیکند. برای فيلمهای اينمدلی، کمچيزی هم نيست. حسِ زندگی در بيشتر اين مستندها فقط مالِ لاشخورهاست؛ باقی بالاخره تا آخرِ قصه يکگوشهای سَقَط میشوند؛ اما رژهی پنگوئنها حواسش به زندگیِ بقيه هم بوده. گفتارِ خارج از قاب را گذاشته برای پنگوئنها. روايتِ آنهاست. مهم نيست کسی اين کار را میکند يا نه؛ آوانگارد هست يا نه؛ مهم آن اميدِ موهومیست که شکل میگيرد و يادآوری میکند شايد بد نباشد فردا هم برای صبحانه بيدار شوی.
* لوک ژاکه، 2005