چانگکینگ اکسپرس
هيچکدام از فيلمهای وُنگ کار وای بهاندازهٔ اينيکی، فيلمِ «نااميدی» نيست. هيچکدامشان اينقدر فيلمِ «رفتن» نيست؛ ولی در بساطی که فقط سحرش را غروب میکنم، غروبش را سحر، سفارشِ مضحکِ تکراریِ «بهدَرَک که رفت»، دوای درد نيست. پذيرفتنِ حقيقتِ رفتن، اين دموکراسیِ مچالهشده در حقِ انتخاب، برای روزگاری که روانشناسانه نمیشود زندگیاش کرد، تفِ سربالاست. برای همينهاست که يادم مانده تارانتينو شيفتهٔ اين فيلم بود. اينها قصهٔ عاشقیِ پليسهاست؛ نه منی که تمامِ قدمهای بیتو را شمردهام.
اصلاً حرف از قوامنيامدن فيلمِ آقا نيست. حرف از متنِ ترانههايی که دستِ اين تکههای از هم سوا را گرفته، پلهپله میبرد بالا نيست. کاری ندارم به آن تأکيدِ موذيانهاش به کفشهای تميزِ پاشنهبلندِ خانمها؛ به آن سه خط ديالوگِ شيکی که داشت و میشد نوشت و حظ برد از کمالاتِ آقا. همان اوايلِ پيش از غروب وقتی حرف از فروشِ دور از انتظارِ قصهٔ آن يکروز بود، طرف درآمد که اين مردم دوست دارند عاشق باشند؛ يا همچين چيزی. چطور سالادِ سرآشپزم را سفارش بدهم، خيال کنم بهدَرَک که رفت؟ فيلمِ آقا… فيلمِ بدی نيست؛ ولی تو حواست باشد، من نِشستهام پای پاييزِ پُرکلاغ، بلکه بيايی.