کارِ خودت را بکن
خيلی وقت است که ديگر باب نيست اولِ يادداشتی که بر فيلم مینويسند، حکم صادر کنند. سربسته يک غمزهای میآيند، جوری که قضيه لو نرود. آسمان و ريسمان بههم میبافند بلکه از لابهلایش درز کند، خوب بوده يا نه. دلورودهٔ فيلم و فيلمنامه و نبيره و نديدهٔ سازندهاش را میریزند روی کاغذ، از بايدها و نبايدهای سينما هم آنقدری که بلدند لای دستش میزنند؛ يکپاره از شعرِ شاملو اولش؛ دوسه تا اسمِ فيلمِ پدرمادردار وسطش؛ يک جملهٔ باکلاسِ عاقلانه هم آخرش.
گفتم که بدانيد اين قصهها را میدانم؛ اما يک بوسِ کوچولو فيلمِ مزخرفیست. آسمان و ريسمان هم لازم ندارد.
يادم هست روزی که جنازهٔ مرحوم کاوه گلستان را آورده بودند، بهمن فرمانآرا هم بود. با آن فيگورِ روشنفکرمآبش بيشتر از هميشه شبيهِ آلفرد هيچکاک بهنظر میرسيد. بالاسرِ ميّت، کنارِ عباس کيارستمی ايستاده بود؛ کراوات هم داشت. آن روز، سينهٔ قبرستان، راحت میشد بينِ جماعتی که آمده بودند، فرنگرفتهها را از بقيه سوا کرد. آنهايی که بعد از پدر، خانهٔ پدری را کوبيدند و پاساژ درآوردند و حالا با پولش مسافرِ آشناي فرانسهاند. آدمهايی که هيچ معلوم نبود افسوسی که چانههايشان را تو برده، بابتِ مرگِ کاوه گلستان است يا زندگیِ ما جهانسومیها در اين خرابشدهٔ بیصاحب! مشکلِ من هم با همين آدمهاست. همينهايی که دو سالِ ديگر، وقتی سنوسالشان هم بهاندازهٔ ظاهرِ اتوکشيدهشان غلطانداز شد، میشوند «استاد».
حالا هم هرچه حواسم را جمع میکنم، چيزی از اين هجوياتِ روی پرده دستگيرم نمیشود. از فيلمِ آقا. خدا گلشيری را بيامرزد! شايد اگر نبود، خيلی اتفاقها نمیافتاد. شازده احتجاب را کسی نمینوشت؛ فرمانآرايی هم خودش را بهنام گلشيری سنجاق نمیکرد. يک شازده احتجاب ساختن که اينحرفها را ندارد. کارِ خودت را بکن. به ابراهيم گلستان و ديويد لينچ هم کاری نداشته باش. دستکم تا وقتی که اعتبارت از قدِ آن کراوات بيشتر شود.