پاشویه ۲۱
آقاجان نانِ تخلمهٔ شبمانده میل کردهاند، بهضمیمهٔ رشتهپلو… افتاده سرِ دلشان، خوفِ احتضار دارند. عرض کردیم پُر خوردهاید آقاجان، هزار اللـهاکبر، آن حجمِ رشته و بربری را به کماجدان هم ریخته بودید، پکیده بود. شکمِ آدمیزاد که جای خود دارد. منتها میفرمایند عاقبتِ کار برات شده به دلشان، عرضِ بیجا نکنیم. به والدهٔ مادرمرده هم فرمودهاند وصيت میکنيم، بنویس.
اول اینکه محضِ تبرک و مجاورت، جنازه را ببرید عتبات، غسلمان به آبِ فرات باشد، مقبرهمان کربلا…
درآمدیم که سرتان سلامت آقاجان، تا سایهٔ آقاییتان به سر بود، قضای حاجت شد به روزگارمان. هنوز میکِشیم، دور از جانتان، بعدِ صدوبیست سال، سزاست آوارهٔ مُلکِ غریب شویم محضِ مجاورتِ میّت؟ تا بودید که برکتِ اهلبیتِ پیغمبر فقط قیمهٔ هیئت بود که علیحده از مطبخِ مسجد میرسید. حالا دربهدریِ تبرکش مالِ ما؟
چشمِ آقاجان که رفت در مایههای دانهاناری و بُراق شد و آمد که بیاید، اخوی گفت بعدی را بفرمایید آقاجان. روی چشم! زيرِ گوشِ ما هم گفت شما دندان سرِ جگر بگیر، اگر حضرتِ قابضالرواح بهمبارکی آمد و دستِ پُر برگشت، به عصمتِ فاطمهٔ زهرا خودم نعشِ آقا را پیاده میبرم بینالحرمین، منفعتِ دوکله ببرد از مجاورت.