ردشده ۱
وقتی سهماهِ تابستان را میرفتید شمال اسبسواری، دلتنگیِ آمدنت برای من میماند و گلدانهای آقات که بایست آب میدادم. بعد هم که زنم شدی، بکارتِ نداشتهات را حواله دادی به همان رویزیننشستن و اسبسواریهای صبحتاغروبِ شمال.
با فکروخیال این سالها چهکنم؟ با نفرتم از تو و شمال و اسب؛ وقتی نگاهت میکنم که حتی بلد نیستی سوارش بشوی.