بهاریه ۱۳۸۵
سبزهٔ سفره، میوهٔ باغ نیست که منّتدار بهار باشد. گندم و عدسِ خیسکرده است. چلّهٔ زمستان هم خیسکنی، جوانه میزند. این بساط، ضیافتِ نوروز است. دولتیِ سرِ روزگارِ نو.
پیاش را بگیری، سفره و آن آب و آینه و یک کفدست نان، سجادهٔ مناجات است؛ محراب دعاست؛ هزارهزار آرزوست به صاحتِ حضرتِ دوست. اقرار به تهیدستی آدمی که برای آن فردای نیامده، دستش به جایی بند نیست. دستبهدامنِخداشدن است، محض خیرِ همانِ روزگار نو.
میشود کتابِ جنابِ حافظ را از قفسههای خاکگرفته بیرون کشید و بلندبلند خواند؛ نه مثلِ شبهای دراز و سرد یلدا بهنیّتِ تفأل. فقط بهقصدِ دعا.
سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت / بادت اندر شهریاری بر قرار و بر دوام
سال خرّم، فال نیکو، مال وافر، حال خوش / اصل ثابت، نسل باقی، تخت عالی، بخت رام
بهارتان خوش